Sunday, February 17, 2008


به بهانه ی اعدام گلسرخی

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد
و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود
ایا بازیک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود
و سئوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گونچون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نالید پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست






Thursday, February 7, 2008

LOVE & HATE


می دونی از چی متنفرم؟ از این که دندانت را جراحی کرده باشی و توی خیابان بید بید بلرزی و تاکسی هم گیرت نیاید و هی پفک هایی که خوردی گیر کنند به بخیه هایش و کلافه ات کنن.

حالا می دونی عاشق چی ام؟ عاشق نیم ساعت قبلش که دوتایی نشستیم و فارغ از سرمای هوای بیرون، یک فیلم حسابی زدیم تو رگ و هی پفک خوردیم و هیچی دیگه، خوش بودیم.
عکس: تزئینی است!

Wednesday, January 23, 2008

نزدیک های غروب بود. روزنامه های صبح روی میز پخش بود. دختر روی کاناپه لم داده بود و با تکه های کاکائو گوشه های روزنامه نقاشی های بی معنی می کشید. انگار زمان ایستاده بود. از صبح که بیدار شده بودند هیچ چیز تغییر نکرده بود.
خواهره توی اتاق نشیمن بود و پاهایش را بالا آورده و روی لبه ی صندلی گذاشته بود و منتظر تا لاک ناخن هایش خشک شود. هنوز کرم پدر روی صورتش نخوابیده بود تا آرایشش را تکمیل کند. دختر با صدایی آرام و خسته درد و دل میکرد: « باور کن خودش بود، توی اون کافی شاپ لعنتی نشسته بودن. من حتی حرکاتشونم یادمه.»
خواهره که آمده بود کنار دختر و با خط چشمش ور می رفت ا خونسردی گفت: «گور باباش. همه شون یه مشت تخم سگ حرومزادن، حالا دختره رو هم دیدی؟»
دختر: «نه، پشتش به من بود. یه شال صورتی سرش بود؛ با ناخن های بلند و لاک های سفید. سیگار هم می کشید. وینیستون به گمونم. وینیستون قرمز. با چهار تا قاشق قهوه ش رو شیرین کرد و نخورد. اون عوضی هم تمام مدت نیشش باز بود.»
خواهره: «دیگه آدم به هیچکی نمی تونه اعتماد کنه، بی خیالی طی کن.»
دختر همونطوری که داشت موهایش را با انگشت سبابه می پیچید به دست خواهره نگاه می کرد که هنوز ردی از لاک های سفید کناره های ناخن هایش مانده و دارد قهوه اش را شیرین می کند: یک... دو ... سه...چهار.
آرایش خواهره تمام شده بود و داشت از بین شال ها و روسری ها یکی را انتخاب می کرد. یاد حرف خواهره افتاد: شال صورتی سرش بود و... نگاهی به ناخن هایش کرد و روسری مشکی را انتخاب کرد.
صدای بوق ماشین آمد. تند تند روسری را مرتب کرد. عطر زد. کیفش را برداشت. سیگارش را توی زیر سیگار خاموش کرد. گونه ی دختر را بوسید. یک آدامس خورد. صندل هایش را پا کرد و رفت.

دختر در نور قهوه ای و ملایم اتاق نشسته و به ته سیگار که هنوز دود از آن بلند می شد خیره بود. وینیستون قرمز. قهوه ی دست نخورده ی خواهره را سر کشید. با پشت دست جای بوسه ی خواهره را پاک کرد و روی کاناپه دراز کشید. به تابلوی شام آخر خیره شد و بی اختیار لبخندی زد و یاد حرف خواهره افتاد: دیگه آدم به هیچکی نمی تونه اعتماد کنه...

بی پایان

من و تار.
من و شب و قدمهای تا صبح بیکار
اینهمه کوچه اینهمه دیوار
من و درختهای کاج های بیدارو تا صبح...به جایی نمی رسیم
آن پرسه ها هنوز بعد از این همه سال و اینهمه شب در سفرها تمام نمی شود انگار‪‭

Wednesday, January 2, 2008

لحظه

لحظه میتواند ماندگار باشد، از عشق، از آرامش. لحظه میتواند فنا شود از ترس و نا امیدی و استرس. لحظه می تواند از بین برود مثل وقتی چشم هایمان را می بندیم، می تواند پر از حرف های نگفته باشد و پر از حرف های نگفتنی. می شود در لحظه جاری شوی وقتی که عاشقی می کنی و تا ابد آن لحظه می ماند. لحظه می تواند هیچ باشد، نباشد. بگذرد اما آنقدر کسل کننده که خیال می کنی در لحظه ی اولی. اول بی عشقی، اول تنها شدن و تا همیشه سکون است و سکون است و سکون انگار بعدی نخواهد بود.