Oh, When I was in Love with you,
Then I was clean and brave,
And miles around the wonder grew
How well did I behave.
And now the fancy passes by,
And nothing will remain,
and miles around they'll say that I
Am quite myself again.
Alfred Edward Housman
Monday, March 24, 2008
Friday, February 29, 2008
Monday, February 18, 2008
و مرور می کنم خویش را...
هیچ وقت کاری در زندگی ام نبوده که تا آخر انجامش دهم. از کلاس های زبان و نقاشی و موسیقی گرفته تا درس و دانشگاه در رفته که هیچ چشمم آب نمی خورد.
هیچ آدمی نبوده که حتی برای مدتی کوتاه هم که شده با او احساس صمیمیت بی لکی داشته باشم. حتی وقت هایی هم که از ته دل می خندیم هم انگار یک جای کار می لنگد. انگار یک چیز که نمی دانم چیست کم است. تمام خنده ها و شادی ها پژواک خنده های از سر خوشی هایی است که باید باشد و نیست و انگار تا ابد هم نخواهد بود.
تنها دلخوشی ام شعر بود و شعر. ساعت ها شعر می خواندم و زمان بی معنی بود. کلمه به کلمه ی شعرهای شاملو ذهنم را خالی می کرد از هرچه بود و نبود و تمام دنیا و آدم هایش دیگر وجود نداشتند انگار و هر چه بود کلمات توی شعر بود.
ته دلم خوش بود که یک روز شاعر بزرگی خواهم شد. ولی برای دلخوشی خودم هم که شده، حتی یک شعر هم نگفتم. خوب هیچ تلاش هم نکردم. راستش برای هیچ کاری تلاش نکردم. چیزی را می خواستم و اگر اتفاق می افتاد که چه خوب! اگر هم نه مهم نبود. همه چیز علی
السویه بود برایم. طبیعی است که خیلی کم دنیا به کام من باشد.
گذشت و گذشت. آنقدر گرفتار روزمرگی و غرق در همانی که زندگی می نامندش شدم و آنقدر درس و کلاس های بیهوده و نیمه کاره دور و برم را گرفت که از یادم رفت که قرار بود یک روز شاعر بزرگی شوم.
آدم ها را دوست داشتم، عاشق می شدم و زود تمام می شد. عاشقی کردن را هم هیچ وقت بلد نشدم. آدم ها و خواسته هایشان از همه چیز بی اهمیت تر بودند. ولی از دست دادنشان روحم را خسته می کرد، قلبم فشرده می شد. می سوخت. آنقدر که بی انگیزه تر می شدم برای شروع دوباره. هر چند خیلی هم تنها نمی ماندم، اما چه فایده؟ همین که شروع می کردیم من به پایان می اندیشیدم.
عاشق کلاغ ها بودم و قارقارشان، دم دم های اذن صبح که هنوز هم دل نشین هست و آرامش بخش. دست کم از سر و صدای گنجشک ها بهتر بود که همیشه کفرم را در می آوردند و خواب های عمیق ظهر های تابستان را زهرمار می کردند.
خوب! زندگی همین است. کلاس های نا تمام، آرزوهای فراموش شده،آدم هایی که انگار می آیند تا بروند، قارقار کلاغ ها و خواب های نیمه کاره و چای های تلخ عصر های دلتنگی که شیرین می شود با قند اما حسی که داری هیچ چیز دلپذیرش نمی کند انگار بس که تلخ است و تلخ.
هیچ وقت کاری در زندگی ام نبوده که تا آخر انجامش دهم. از کلاس های زبان و نقاشی و موسیقی گرفته تا درس و دانشگاه در رفته که هیچ چشمم آب نمی خورد.
هیچ آدمی نبوده که حتی برای مدتی کوتاه هم که شده با او احساس صمیمیت بی لکی داشته باشم. حتی وقت هایی هم که از ته دل می خندیم هم انگار یک جای کار می لنگد. انگار یک چیز که نمی دانم چیست کم است. تمام خنده ها و شادی ها پژواک خنده های از سر خوشی هایی است که باید باشد و نیست و انگار تا ابد هم نخواهد بود.
تنها دلخوشی ام شعر بود و شعر. ساعت ها شعر می خواندم و زمان بی معنی بود. کلمه به کلمه ی شعرهای شاملو ذهنم را خالی می کرد از هرچه بود و نبود و تمام دنیا و آدم هایش دیگر وجود نداشتند انگار و هر چه بود کلمات توی شعر بود.
ته دلم خوش بود که یک روز شاعر بزرگی خواهم شد. ولی برای دلخوشی خودم هم که شده، حتی یک شعر هم نگفتم. خوب هیچ تلاش هم نکردم. راستش برای هیچ کاری تلاش نکردم. چیزی را می خواستم و اگر اتفاق می افتاد که چه خوب! اگر هم نه مهم نبود. همه چیز علی
السویه بود برایم. طبیعی است که خیلی کم دنیا به کام من باشد.
گذشت و گذشت. آنقدر گرفتار روزمرگی و غرق در همانی که زندگی می نامندش شدم و آنقدر درس و کلاس های بیهوده و نیمه کاره دور و برم را گرفت که از یادم رفت که قرار بود یک روز شاعر بزرگی شوم.
آدم ها را دوست داشتم، عاشق می شدم و زود تمام می شد. عاشقی کردن را هم هیچ وقت بلد نشدم. آدم ها و خواسته هایشان از همه چیز بی اهمیت تر بودند. ولی از دست دادنشان روحم را خسته می کرد، قلبم فشرده می شد. می سوخت. آنقدر که بی انگیزه تر می شدم برای شروع دوباره. هر چند خیلی هم تنها نمی ماندم، اما چه فایده؟ همین که شروع می کردیم من به پایان می اندیشیدم.
عاشق کلاغ ها بودم و قارقارشان، دم دم های اذن صبح که هنوز هم دل نشین هست و آرامش بخش. دست کم از سر و صدای گنجشک ها بهتر بود که همیشه کفرم را در می آوردند و خواب های عمیق ظهر های تابستان را زهرمار می کردند.
خوب! زندگی همین است. کلاس های نا تمام، آرزوهای فراموش شده،آدم هایی که انگار می آیند تا بروند، قارقار کلاغ ها و خواب های نیمه کاره و چای های تلخ عصر های دلتنگی که شیرین می شود با قند اما حسی که داری هیچ چیز دلپذیرش نمی کند انگار بس که تلخ است و تلخ.
Sunday, February 17, 2008

به بهانه ی اعدام گلسرخی
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد
و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود
ایا بازیک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود
و سئوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گونچون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نالید پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست
Thursday, February 7, 2008
LOVE & HATE
می دونی از چی متنفرم؟ از این که دندانت را جراحی کرده باشی و توی خیابان بید بید بلرزی و تاکسی هم گیرت نیاید و هی پفک هایی که خوردی گیر کنند به بخیه هایش و کلافه ات کنن.
حالا می دونی عاشق چی ام؟ عاشق نیم ساعت قبلش که دوتایی نشستیم و فارغ از سرمای هوای بیرون، یک فیلم حسابی زدیم تو رگ و هی پفک خوردیم و هیچی دیگه، خوش بودیم.
عکس: تزئینی است!
Subscribe to:
Posts (Atom)