نزدیک های غروب بود. روزنامه های صبح روی میز پخش بود. دختر روی کاناپه لم داده بود و با تکه های کاکائو گوشه های روزنامه نقاشی های بی معنی می کشید. انگار زمان ایستاده بود. از صبح که بیدار شده بودند هیچ چیز تغییر نکرده بود.
خواهره توی اتاق نشیمن بود و پاهایش را بالا آورده و روی لبه ی صندلی گذاشته بود و منتظر تا لاک ناخن هایش خشک شود. هنوز کرم پدر روی صورتش نخوابیده بود تا آرایشش را تکمیل کند. دختر با صدایی آرام و خسته درد و دل میکرد: « باور کن خودش بود، توی اون کافی شاپ لعنتی نشسته بودن. من حتی حرکاتشونم یادمه.»
خواهره که آمده بود کنار دختر و با خط چشمش ور می رفت ا خونسردی گفت: «گور باباش. همه شون یه مشت تخم سگ حرومزادن، حالا دختره رو هم دیدی؟»
دختر: «نه، پشتش به من بود. یه شال صورتی سرش بود؛ با ناخن های بلند و لاک های سفید. سیگار هم می کشید. وینیستون به گمونم. وینیستون قرمز. با چهار تا قاشق قهوه ش رو شیرین کرد و نخورد. اون عوضی هم تمام مدت نیشش باز بود.»
خواهره: «دیگه آدم به هیچکی نمی تونه اعتماد کنه، بی خیالی طی کن.»
دختر همونطوری که داشت موهایش را با انگشت سبابه می پیچید به دست خواهره نگاه می کرد که هنوز ردی از لاک های سفید کناره های ناخن هایش مانده و دارد قهوه اش را شیرین می کند: یک... دو ... سه...چهار.
آرایش خواهره تمام شده بود و داشت از بین شال ها و روسری ها یکی را انتخاب می کرد. یاد حرف خواهره افتاد: شال صورتی سرش بود و... نگاهی به ناخن هایش کرد و روسری مشکی را انتخاب کرد.
صدای بوق ماشین آمد. تند تند روسری را مرتب کرد. عطر زد. کیفش را برداشت. سیگارش را توی زیر سیگار خاموش کرد. گونه ی دختر را بوسید. یک آدامس خورد. صندل هایش را پا کرد و رفت.
دختر در نور قهوه ای و ملایم اتاق نشسته و به ته سیگار که هنوز دود از آن بلند می شد خیره بود. وینیستون قرمز. قهوه ی دست نخورده ی خواهره را سر کشید. با پشت دست جای بوسه ی خواهره را پاک کرد و روی کاناپه دراز کشید. به تابلوی شام آخر خیره شد و بی اختیار لبخندی زد و یاد حرف خواهره افتاد: دیگه آدم به هیچکی نمی تونه اعتماد کنه...
خواهره توی اتاق نشیمن بود و پاهایش را بالا آورده و روی لبه ی صندلی گذاشته بود و منتظر تا لاک ناخن هایش خشک شود. هنوز کرم پدر روی صورتش نخوابیده بود تا آرایشش را تکمیل کند. دختر با صدایی آرام و خسته درد و دل میکرد: « باور کن خودش بود، توی اون کافی شاپ لعنتی نشسته بودن. من حتی حرکاتشونم یادمه.»
خواهره که آمده بود کنار دختر و با خط چشمش ور می رفت ا خونسردی گفت: «گور باباش. همه شون یه مشت تخم سگ حرومزادن، حالا دختره رو هم دیدی؟»
دختر: «نه، پشتش به من بود. یه شال صورتی سرش بود؛ با ناخن های بلند و لاک های سفید. سیگار هم می کشید. وینیستون به گمونم. وینیستون قرمز. با چهار تا قاشق قهوه ش رو شیرین کرد و نخورد. اون عوضی هم تمام مدت نیشش باز بود.»
خواهره: «دیگه آدم به هیچکی نمی تونه اعتماد کنه، بی خیالی طی کن.»
دختر همونطوری که داشت موهایش را با انگشت سبابه می پیچید به دست خواهره نگاه می کرد که هنوز ردی از لاک های سفید کناره های ناخن هایش مانده و دارد قهوه اش را شیرین می کند: یک... دو ... سه...چهار.
آرایش خواهره تمام شده بود و داشت از بین شال ها و روسری ها یکی را انتخاب می کرد. یاد حرف خواهره افتاد: شال صورتی سرش بود و... نگاهی به ناخن هایش کرد و روسری مشکی را انتخاب کرد.
صدای بوق ماشین آمد. تند تند روسری را مرتب کرد. عطر زد. کیفش را برداشت. سیگارش را توی زیر سیگار خاموش کرد. گونه ی دختر را بوسید. یک آدامس خورد. صندل هایش را پا کرد و رفت.
دختر در نور قهوه ای و ملایم اتاق نشسته و به ته سیگار که هنوز دود از آن بلند می شد خیره بود. وینیستون قرمز. قهوه ی دست نخورده ی خواهره را سر کشید. با پشت دست جای بوسه ی خواهره را پاک کرد و روی کاناپه دراز کشید. به تابلوی شام آخر خیره شد و بی اختیار لبخندی زد و یاد حرف خواهره افتاد: دیگه آدم به هیچکی نمی تونه اعتماد کنه...